سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانک

با هم مشکلی نداشتیم از همون اول قرار گذاشته بودیم مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم و نذاریم کسی دخالت کنه از مدیون کردن خودم به دیگران تنفر داشتم . اون هم موافق بود . پس هیچ مشکلی نبود. خواسته های همدیگه رو تا اونجایی که می تونستیم برآورده می کردیم تا حد امکان کسی رو به حریم خصوصیمون راه نمی دادیم بیشتر من بدم می اومد که کسی تو زندگیمون دخالت کنه . ولی خب ! اونهم همراهی می کرد . با همدیگه قرار گذاشته بودیم به جایی که خودمون رو به همدیگه ثابت کنیم همدیگه رو به خودمون ثابت کنیم . این راه رو من پیشنهاد کرده بودم تا دعوامون نشه . از اینکه بحث کنیم با هم خوشم می اومد . نشونه یه زندگی پویا بود . مشخص می کرد کسی به کسی حکم نمی کنه. بحث همیشه بود . حتی روی مسائلی مثل رنگ پتوی اتاق خواب ! یا نوع راه رفتن توی برفی که هیچ وقت نمی بارید ! پیش بینی می کردیم چه اتفاقاتی ممکنه بیافته و روشون بحث می کردیم و جالب بود هر دو تاییمون نظرمون کاملا با هم فرق داشت ! اون زندگی جمعی رو دوست نداشت .. تو فکر جدا کردن اتاقش افتاده بود . من مخالف بودم ولی نمی تونستم قانعش کنم . دوست داشت کار کنه اصلا واسه همین معماری خونده بود که بتونه به قول خودش تو یه دفتر فنی کار کنه و دیگران به نظراتش توجه کنن دوست داشت بره سر ساختمون و با کارگرا کل کل کنه و معمارای تجربی رو ضایع کنه نمی دونم چرا ! ولی به نظرم کار مسخره ای می اومد با خودش عهد بسته بودهیچ وقت دلیل این علاقشو بهم نگه برام عجیب نبود . بیشتر خنده دار بود ! کم پیش می اومد ببینم خسته است توی خونه سعی می کرد کم و کسری احساس نشه واسه درس خوندن همیشه وقتای مرده رو انتخاب می کرد وقتای مرده ای که بهشون حسادت می کردم از تلفن صحبت کردن خیلی خوشش نمی اومد ولی از اون پیامک ! بازای حرفه ای بود از اینا که تو 20 ثانیه یه پیامک 3 صفحه ای رو می نویسن پیامک هاشم معمولا یا جمله ادبی بود یا حرفای روزمره کمتر تو کاراش  فوضولی می کردم خواسته هاش رو دوست داشتم خودش بگه نه اینکه بخوام با این کارم بهش ثابت کنم بهم محتاجه ! نه ! بیشتر واسه این بود که می خواستم عادت کنه خواسته هایی رو که من بهشون توجه نمی کنم رو فقط به خودم بگه از ارتباطاتش بی خبر نبودم اون هم بی خبر نبود ولی سعی می کردم توجه نکنم . چون اگه توجه می کردم مجبور می شدم جلوی کار کردنش رو بگیرم یه کمی زیاده روی کرده بود .. قرارمون رو داشت زیر پا می ذاشت . واسم مهم بود ولی نمی خواستم تو ذوقش بزنم . دوستش داشتم وقتی می دیدم داره تنهایی با مشکلاتش می جنگه حسودیم می شد . به مشکلاتش حسادت می کردم ! مشکلاتش از نظر من مشکل نبودن . یه تسلسل بود حس می کردم مشکلاتشو داره بهانه می کنه که بیشتر از من دور باشه حس می کردم به یه جور تنوع داره فکر می کنه دوست نداشتم محدودش کنم ولی دوست هم نداشتم ازش دور بشم . احساس می کردم نیازمون به هم یک طرفه شده داشت بزرگ می شد بزرگتر از من دقت کردین چقدر نوشتم احساس می کردم یا حس می کردم استفاده کردم ؟ چون واقعا حس می کردم مطمئن نبودم که اگه مطمئن بودم حتما یه کاری می کردم از اون ادمایی بود که اعتقاد داشت واسه لاغر شدن فقط یه راه وجود داره اونم اینه که ادم روزی یه وعده غذا بخوره غذاشم یک کاسه ماست با چربی کمتر از یک درصد باشه ! داشت از قیافه می افتاد صورتش ژنتیکی تپل بود هر چی ماست با چربی کمتر از یک درصد می خورد فایده نداشت از صورتش هیچی کم نمی شد لپ هاش همیشه آویزون بود از این اوضاع راضی نبود ولی خب نمی تونست کاریش کنه یه بار خیلی جدی باهاش صحبت کردم . گفتم با این وضع کارت و با این وضع ماست با چربی کمتر از یک درصد خوردنت سلامتیت به خطر می افته حداقل درست غذا بخور لپات همینجوری خیلی قشنگه بر خلاف همیشه که باهام بحث می کرد هیچی نگفت.انگار خیلی وقت بود منتظر این حرفام بود !  یه کم گریه کرد . خیلی فکر کردم چرا گریه کرد من که چیزی بهش نگفته بودم فقط گفتم یه کم بیشتر مراقب سلامتیش باشه همین ! هنوز همونجوره ولی خیلی مهربونتر شده و بیشتر واسم وقت می ذاره نمی دونم چرا ؟