اوووومدم دیگه !
پیش نوشت : این مطلب مشکل ساختاری خواهد داشت یقینا ! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان سر کلاس سیالات حوصله مان سر رفت گفتیم فکری به حال وبلاگ حاک گرفته مان بکنیم . پس مشکل ساختاری اش کاملا طبیعی است دست به گیرنده های خود نزنید !
اپیزود ( همان قسمت ) اول : هفته ی پیش توفیق پیدا کردیم در یکی از جلسات نقد شعر خانه هنر شرکت کنیم . موضوع شعر هفته شان جنگ و دفاع مقدس بود . من باب فیض بردن دوستان دو قطعه غزلی که آنجا خوانده شد ( حالا نمی دانم شاید اسم شعرایشان _ به ضم ش و فتح ع ! _ غزل بود ! ) عینا برایتان در زیر می نویسم شاید شما یه چیزایی فهمیدید ولی انصافا باید به منم بگیداااا !
یکیشان که خیلی تو حس رفته بودند و با بغض اشعارشان را می خواندند این گونه فرمودند :
من بودم و آتش و جنگ و گلوله
به همراه لباس .... ( بووووووق ! ممیزی خودمان ! ) زنانه !
و جمعیت با هق هق گریه همراهی شان می کرد ! شعر دیگر هم که سراینده اش را همه استاد خطاب می کردند و سنشان یه چیزی تو مایه های همین کره زمین خودمان بود این چنین بود :
کنار همسنگرم گوشه سنگری خسته و مبهم .... قدم می زدم و تکرار می کردم و می خواندم و می زدم پک به سیگارم ... در این وادی تنهایی که خیلی هم که نه ولی خب هوا سرد بود ... به همراه همان هم سنگرم که می گفتم می زدم پک به سیکارم ... ناگهان خمپاره ای از سمت شیطان به سمت سنگر هم سنگرم آمد ... و من ناچارا از غم دوری هم سنگرم می زدم پک به سیگارم !!!
باور بفرمایید تقریبا هیچ گونه دخل و تصزفی در اشعارشان نکردم .
اپیزود دوم : این استاد هی چپ چپ ما را نگاه می کند و با چشمانش می خواهد به ما بگوید هفته ی پیش هم سر کلاس من من داشتی مطلب برای نشریه می نوشتی دیگه از رو برو بچه !!! گفتیم بدانید این مطلبمان که خوب نشد تقصیر این استادمان است از بس بد نگاهمان می کند .. به ما چه که سر کلاس ایشان نوشتنمان می آید ؟!
اپیزود سوم : یکی از دوستان که خیلی اتفاقی هم اصلا بهشان نمی آید و خلاصه کلی مثبت می زنند و کلی در همین دولت کریمه مسوولیت های مختلف را تجربه کرده اند با یکی از آشنایان ( دقت کنین فقط می شناسیمشان ! ) به طور غیر رسمی نامزد کرده اند ... ما هر چه به این دوستمان گفتیم بی خیال این جماعت شو ترکها فقط به درد خودشان می خورند و فقط خودشان از پس هم بر میایند( خدایی نکرده قصد توهین به قومیتی را ندارم ... ) به خرجش نرفت که نرفت ! از قضا یک بار این آشنای ما که نامزد غیر رسمی ( همان دوست دختر ... آخییییییییش به دلمان می ماند ! ) دوستمان می بودند با خانواده تشریف می برند زیارت خانه خدا ... بعدها از یکی دیگر از آشناهامان ( ایشان هم فقط می شناسیم ) شنیدیم که می گفتند آن آشنایمان برای دوستمان ماشین اصلاح هدیه خریده بودند از مکه و در توضیح برای خانواده شان که چرا چنین خریدی کرده اند مانده اند و شد آنچه شد !
پ ن : سعی کردیم سیاسی بنویسیم ! ولی ظاهرا همه اش هجو از آب درآمد ! خیالی نیست ! چهارشنبه است دیگر ... ما هم که ...